۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه



من یک افغانی ام، وطنم در پی جنگ

مردمم سر گردان، دل من پر درد است

قلمم سر گردان، دل من غمگین است

با دلم می جنگم، غصه ها لبریزند

عشق من جاویدان، بر لب من خنده

خنده ام از درد است، درد هایم پنهان

باز هم می خندم

آری

من یک افغانی ام

روز ها در پی نان، در پی کار حلال

خسته از کشتن و مرگ، در پی آرامش

حرف گقتن بسیار، تلخ و شیرین بسیار

دل من خسته است، راه رفتن بسیار . . . آری من یک افغانیم



غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌
پياده آمده‌ بودم‌، پياده خواهم رفت‌
طلسم غربتم امشب شكسته خواهدشد

و سفره‌ای كه تهی ‌بود، بسته خواهدشد

و در حوالی شبهای عيد، همسايه‌!

صدای گريه نخواهی شنيد، همسايه‌!

همان غريبه كه قلك نداشت‌، خواهد رفت‌

و كودكی كه عروسك نداشت‌، خواهد رفت‌




کی؟ 


غریبی تا به کی؟ 




اسیری تا به کی؟ 
وطنم ای وطن،قرار جان وتن 
تودر جان منی 
توجانان منی 
وطنم ای وطن.قراری جان وتن 

 آی تو ایرانی که به مردم من فحش میدی  

انگار یه دشمن دیدی بافحش میخوای لوش بدی
کینه ونفـــرت تو یه لحظه فرامـــوش کـــن 

حرفای مهمی دارم به حرف من گــــــــوش کـــــن 
قرآن ما یکی اســت و خدای ما هم یکـــی 

چجوری دلـــت میــاد این فحشو به مـــــن بـــدی؟ 

دشمنای داخلی رو خوبه با چشمات دیدی 

اونوقت نشسـتی بازم داری به من فحش میدی؟ 
لازم نیست به من نشون بدی زور وقهرتو 

اگه این شهر مال تویه، مـــیریم خب از شـــهر تـــو
اما یکم فکـــر کن به یه حـــالت دیگه 

غرور زیاد بده ایـــــن حرفـــو خــــدا میــــگـــــه 
یه روز زبونم لال بلای ما بیاد ســـرت 

همه جمع بشــــن بیان دور وبر وبال وســـــرت 

بگن این ایرانیه،کشورش از هم پاشید 

این ها تروریستن بچه ها مراقب باشــــــــین 

از اون طرف امریکا بیاد دخالت کنه 

بهترین استفاده رو از این جهالـــــــــــت کنـــــه 

جناهای مختلف بیان تو لشکرکشی 

تو هم از این حال وروز بری مهاجـــــر بشی 
درد دلی مهاجران افغانی 

همان روز که ز کابل کوچ کردوم 
سفر در پیش وپشت در دوست کردوم 
پنایشوم در خدا ای خویش وقوما 

خدا میدانه شاید برنگردوم 

ستاره در هوا گل وگل گل گل 

خودوم ایران وقلبوم شهر کابل 

خداوندا مرا باران بسازی 
بباروم بر سر خانه های کابل 

جنــاهای مـــختلف بیــان تو لشــکر کشــی
تو هم از این حال روز بری مهاجر بشی

بری به یه کشـــــوری که مردم عـــــزت دارن 
اما ببینی همــه از چشـــات نفرت دارن

هرجابری در به در کســــــی بهت کار نــــده 

همه بهت فحش بدن اینطوری آزارت بده

تازه می خوای درک کنی درد افغانی چیه!!
اصلا اینکه توبهش تیکه پروندی کیـــه؟

توهم دیگه توهیـــن نکن برادری ایــن نیست
اما اشتبـــــاه نشه این حرفا نفـــرین نیست 
من وتو مسلمویم یه چیز دیگه دغدغه ست 

وظیفه ی ما حالا نابودی تــــفرقه ســت

این حرفاروگوش کـــن نگو ولــــم کن 
بــــــرو دلم نمیــــاد منم بدبخــت ببینم تــــورو



درد دلی مهاجرهای افغانی 
علی جمعه مظفری 

از عشق علی همیشه مستم
من در ره او پای بستم
ای عشق من ای علی عالم 
عالم همه در بند خیالم
از عشق تو من سخت روانم
در چهره ی تو محو نگاهم
از حالت مرگ تو به چشمم
اشک امد و کرد پاک زالم
تا کی بتوان با تو نبودن
بی تو خواندن و بی تو سرودن

بی تو به کجا امید توان داشت
بی نام تو کی توان شود داشت
بی راه تو هر رهی خراب است
بی عشق تو هر دل عذاب است
بی حرف تو هر حرفی خلاف است
بی نام تو هر کاری بر اب است
ارزو دارم به احوال جهان
تا شوم پر پر بدست دشمنان
دشمنانی که با او دشمنن
با مردی و مردانگیاهریمنن
بی کس شدنم در این شب من 
از بهر چه بود معشو قه ی من

من عاشقم و عاشق یارم
هر کس که بداند من چه زارم
در بی رنگی رویم نظر کن
از دیوانگیم رحمی به من کن
کجایی ای دل و جرات جانم
همانا جز دلم در کف ندارم

خدای خوبم
خطا از من است میدانم
از من که سالهاست گفته ام

اما به دیگران هم دلبسته ام
از من که سالهاست گفته ام
اما به دیگران هم تکیه کرده ام
حالا همان رهایم کردند
اما تو رهایم مکن
بیشتر از همیشه دلتنگم
به اندازه تمام روزهای زنده بودنم



            تنهایی را دوست دارم زیرا دروغی در ان نیست
           تنهایی را دوست دارم زیرا که خداوند هم تنهاست
 تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست
تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در ان نیست

تنهای را دوست دارم زیرا دلهای شکسته همیشه تنهایند

حالمان بد نیست کم غم می خوریم
کم که نه ! هر روز کم کم می خوریم
اب می خواهم سرابم مبدهند
عشق می ورزم عذابم میدهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی افتاب
خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نیشست
از غم نا مردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سنگ اذاد شد

یک شبه بیداد امد دادشد
عشق اخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
عشق اگر این است مرتد میشوم 

خوب اگر این است من بد میشوم
بس کن ای دل :نابسامانی بس است
کافرم دیکه مسلمانی بس است
درمیان خلق سر در گم شدم
عاقبت الوده مردم شدم
بعد از این ما بی کسی خو میکنم
هرچه در دل داشتم می کنم
نیستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم بت پرستم کاری ماست
چشم مستی تخفه بازار ماست
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام
قفل غم در دربسلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم  مرا غم خوار باش
من نمی گویم دیگر گفتن بس است
گفتن ما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد " شیرین شاد باش
دست کم یک شب توهم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود!
وای! رسم شهر تان بیداد بود
شهرتان از خون ما اباد بود
از درو دیوار تان خون می چکد
خون من : فرهاد مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان
خسته از همدردی مسمومتان
این همه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی کسی مجنون نشد
اسمان خالی شد از فریاد تان
بی ستون در حسرت فرهاد تان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بوی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من درو پایم لنگ شد
قیمتش بسیار ودستم تنگ شد
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا واه کرد : نه
فکر دست تنگ ما را کرد :نه
هیچ کس از حال ما پرسید :نه
هیچ کس اندوه ما را دید : نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هرکه با ما بود از مت میگریخت
چند روز هست حالم دیدنیست
حال من از این و ان پرسیدنیست
گاه بروی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفایل میزنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل امد حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری  داشتیم
خود غلط بود انچه می پنداشتیم
    


علی جمعه مظفری